این داستان از مشرق زمین آمده و موضوعش این است که دو نفر به دنبال کشف حقیقت و معنویت بودند و اتفاقا راه شان یکی بود .نفر اول در یک روستای کوچک بین راه اطراق کرد تا صبح زود روز بعد به بقیه سفرش ، که حدود پنجاه کیلومتر بود ، ادامه دهد.بین راه به یک پیرمرد روشن ضمیر برخورد و از او درباره معنی زندگی و کائنات و همه چیز سوال کرد .پیرمرد با صبوری به همه سوالات مرد جوان پاسخ داد.در انتها مرد جوان از پیرمرد تشکر کرد و در مورد درست بودن راهش به دهکده بعدی و از شناخت احتمالی او از مردم آن دهکده پرسید. پیرمرد به سوال اول جوان در مورد درست بودن راه پاسخ مثبت داد .اما در مورد سوال دوم درباره مردم آن دهکده ، از او پرسید مردم دهکده قبلی که از آن گذشته ، چه طور بودند .مرد جوان پاسخ داد آنها عالی بودند ،با آن که فقیر بودند ، ولی از او به گرمی استقبال کردند و تعارف کردند که شب را در خانه یکی از آنها بماند و به او غذای مفصل دادند. مرد جوان در مقابل این همه مهربانی و بخشندگی شرمنده شده بود.سپس پیرمرد به او گفت که من برایت یک خبر خوب دارم .مردم دهکده بعدی هم به همان خوبی دهکده اول هستند بنابراین با خیال راحت به آن جا برو و لذت ببر.از طرف دیگر در روز بعد مرد جوان دوم هم به طور اتفاقی در همان دهکده ماند که جوان اول آن را ترک گفته بود .صبح روز بعد او هم همان راه جوان اول را به طرف دهکده بعدی ادامه داد. در اواسط راه جوان دوم همان پیرمرد را دید و همان سوالات را از او پرسید و سپس در مورد راه دهکده بعدی و شناخت او از مردم آن جا پرسید .پیرمرد جواب سوال اولش را داد و در ادامه از او پرسید که مردم دهکده قبلی چطور بودند. او گفت من از آنها تعجب کردم ، چون رفتار بسیار غیردوستانه ای داشتند .با وجود آن که من گرسنه و خسته بودم آنها به من محبت نکردند .وقتی از آنها جایی برای ماندن خواستم گفتند جا ندارند و من ناچار شدم در کشتزار بخوابم .همچنین گفتند که غذایی برایم ندارند.لذا آنها بسیار بیرحم بودند و امیدوارم دیگر هرگز آنها را نبینم.پیرمرد به او گفت جوان خبر بدی برایت دارم .مردم دهکده بعدی هم دقیقا مثل مردم دهکده اول هستند .بنابراین سعی کن از مسافرتت لذت ببری و درس ات را یاد بگیری .
|